عجب سرمای بی پیری است ، دل سیاه زمستان ، باز هوس نفت کرده ام. می دانم چه مرگم است ولی باور نمی کنم .سر دوتای قبلی هم ، سرما مثل امروز بیداد می کرد، تیره پشتم که از درد می ترکید ، خودم می فهمیدم که وقتش شده، همه اش هم درد نبود، نفت بود و برنج، دلم نفت می خواست ، و مشت مشت برنج خام که بریزم توی جیبم و یواشکی بخورم، سر شکم اولم بود که حسن تا فهمید ننه اش را آورد تنگ دل من نشاند، پیرزن کاریم نداشت ، ولی وقتی می دیدمش انگاری آتش در دلم می انداختند، چشمم که به دهان بی دندان و چانه پرمویش می افتاد ، خوف ورم می داشت که نکند اگر بچه ام دختر باشد شکل ننه حسن بشود، انگاری آل جگرم را می برید،  انقدر اق زدم و رو ترش کردم که گذاشت و رفت ، دم رفتنی هم به حسن سپرد که ننه ، زنت بد ویار است، انگار دل خوشی هم از من ندارد،اسم شپش سرش منیژه خانم است ، و از این مزخرف ها.

آن زمستانی که حسن از کار بی کار شده بودف این لغز ها که هیچ، نصفش هم کافی بود که مثل سگ به جانم بپرد، اولش حواسش بود که کجا بزند، کمر بند قهوه ایش را ورداشته بود و محکم به سرو صورتم می کوبید، سگک کمربند که توی دهنم کوبیده شد ، خون و کف بود که با هم بیرون زد، تف کردم ، وسطش یکی از دندان هایم افتاده بود ، نالیدم بی انصاف ، بگذار لا اقل بارم را زمین بگذارم ، این کره سگ را تو در شکمم گزاشتی، حرفم را تمام نکرده بودم که جفت پا با لگد طرف پایم آمد، آمدم جا خالی بدهم که لگدش محکم به شکمم خورد، دردی به جانم پیچید که نگو، بیهوش که شدم ، فکر کردم نکیرو منکر آمده اند سر وقتم، هی قسم و آیه می خواندم که من نماز و روزه ام درست است، ولی عین خیالشان نبود، سیخک های داغشان را در جانم می کردند و ازم بازخواست می کردند، بعدا که حال و هواسم سر جا آمد ، گفتند که پنج ماهه سقط کرده ام ، پسر بوده ، خودم تا دم مرگ رفته ام ، روز های اول که حالیم نبود، فقط جای کمر بند که روی لبم خون انداخته بود را با زبانم می لیسیدم، دلمه هایش را می کندم و می خوردم، خوشم می آمد، بعداکم کم دو زاریم افتاد که اوضاع از چه قرار است، روز ها فکر می کردم که تریاک می خورم و خودم را می کشم، بعد حسن می فهمد و برایم گریه می کند ، دلش برایم می سوزد، ولی بیشتر خودم دلم به حال خودم می سوخت و گریه می کردم...

سر شکم دوم انگار چشمش ترسیده بود ، کاری ام نداشت، فقط من از تنهایی خوف می کردم ، ولی دم نمی زدم.. مطمئن بودم لب تر کنم باز ننه اش را می آورد  ور دلم. آن سال برنج هم کم ویار کردم، فقط دلم نفت می خواست ، انگاری سیر نمی شدم. یک بار که ترک موتور حسن رفته بودیم پمپ بنزین، بی اختیار گفتم خوش به حال زن این یارو که این جا کار می کنه، هر شب شوهرش بوی بنزین می ده.. حسن که داشت چپ چپ نگاهم می کرد و سیبیلش را می جوید حساب کار دستم آمد، تا به خودم بجنبم تو دهنی را خورده بودم، ملت نگاهم می کردند، دیگر توی راه نفهمیدم چه طور آمدیم.. برگشتنی انگار غم عالم را در دلم تلمبار کرده بودند.چشم هایم اشکی شده بودو همه راه را تار می دیدم.فحش بود که توی دلم به خودم می دادم...

پرستار آمد و مژدگانی خواست. این یکی هم پسر بود.. بغلش کردم و پستان دهنش گذاشتم، دور سرش یک لایه بزرگ پیه بسته بود، همه نفت های عالم انگار آنجا جمع شده بود. شیرش که می دادم، با ناخن پیه های روی سرش را می تراشیدم.پسرکم چشم هایش به مادر خدا بیامرزم رفته بود...

دوستش داشتم. بچه شیرینی بود، به تانی نانی کردن افتاده بود. روزی نبود که خنده اش توی خانه نپیچد، زندگی ام رنگی به خودش گرفته بود که یک روز که رفته بودم نانوایی ، برگشتنی دیدم که پسرکم غیبش زده.تا دو ساعت بعد مثل مرغ سرکنده بودم تا پدر قرمساقش آمد و گفت فروختتش به زن و مردی که خانه شان عملگی می کرده. گویا بچه شان نمی شده ، پول خوبی بهش داده اند و راضی اش کرده اند که پی قضیه را دیگر نگیرد، انگار نه انگار که بچه ای بوده...

بین حرف هایش قل قل قلیان را بلند می کرد، من نیمه خواب و بیدار بودم و صدایش را می شنیدم، می دانستم خانه را تمیز کرده ، چایش را خورده و قلیانش که تمام شود می رود، بهش عادت کرده بودم، روز اولی که آمد دستی به سرو روی خانه بکشد ، آخرکاری قلیان را هم چاق کرد ، دو سالی که از متارکه ام گذشته بود دست کسی به آن قلیان نخورده بود، ولی چیزی بهش نگفتم، رفتارش یک نوع بی پروایی زن های دهاتی را داشت که من دوست داشتم ، هم جنس من بود ولی احساس می کردم که نصف او هم جربزه نداشتم. از آن روز به بعد دو هفته یک بار برای کار های خانه می آمد،  چادرش را به کمرش می بست و ترو فرز کارها را انجام می داد، شوهرش هم انگار سرایدار خانه رو به رویی بود، صبح ها از پنجره می دیدمش که محکم ترک موتورش نشسته و دست هایش را دور کمر پت و پهن مرد حلقه کرده، الان که به دست های درشت و پشمالوی سرایدر فکر می کردم، بیشتر از کلثوم توی دلم خالی می شد..

نیم غلتی زدم و پاکت سیگارم را از عسلی کنار تخت برداشتم..فندک را که خواستم بزنم چشمم به دستم افتاد، ناخن های دستم یکی در میان لب پریده بود... یک لحظه ترسیدم دیگر نیاید، بد جوری بهش عادت کرده بودم..

کلثوم حالا مطمئنی حامله ای ؟ چون هوس نفت کردی ؟با نگاهی عاقل اندر سفیح بهم زل زد و گفت حسابش را دارد که این ماه هم عادت نشده. ولی گویا به نفت هوس کردنش بیشتر اعتماد داشت تا عادت نشدن ! پک اول را که زدم بد جوری حالم را به هم زد، دلم به هم فشرده شد. بیچاره کلثوم پرید که از آشپز خانه آب بیاورد، راه افتادم به طرف حمام، توی قفسه بیبی چک داشتم...

 

نظرات 42 + ارسال نظر
امیر سامان جمعه 21 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:28 ق.ظ http://amirsaman2.blogfa.com

تاریکه

خانومی جمعه 21 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:05 ق.ظ http://www.khoneye-ma.blogfa.com

وای من چه قدر خنگم!!!!!!!!!!!
۲ ساعت داشتم می خوندم بعد فکر می کردم اینا واقعیته و درباره خودته
بعد تازه دووزاریم افتاد که داستانن اینا !
خب دفعه اوله اومدم اینجا خببببببببب!!!!!!
میترا خانومی خیلی جذاب بود
بوس

وحید جمعه 21 دی‌ماه سال 1386 ساعت 02:20 ق.ظ http://www.vahid21m.blogfa.com

سلام دوست عزیز
همین الان بیا پیش من
یه وسیله هم فرستادم نترس بابا بنزین نمیخواد سوار شو بیا که منتظرتم .
آپ کردم
..................(`-.................,.-')..
.....................\............/. //..
......................\........../. //..
........................\......../. //..
....................... ```´´´-//....
.....................(___).(___)-.....
......................(0)......(0)``-._..
........................|~......~ ,.`-..._..
........................|...........|...`-...._..
........................|........../..........`-._.........__...---'''''-..._..._..
........................|.........|...............`-._ .. _.--' ................_..`...
........................).........|....................``........................`...
....................../...........|.................................................|.`...
...................../_....__)..................................................|...`..
.................../....................|........................................../.......).).
..................|...............|......|......................................../......(.(.(.(..
..................|...............|......|....................................../.........).).).).
..................|..()...()...|...................|...............|..._.-'...........(.(.(..
..................`...............'........`._........|_____..|..|-'|..|..
....................`--------'..............|..|.|..|............|..|..|..|..
.................................................|..|.|..|.............|..|..|..|..
.................................................|..|.|..|.............|..|..|..|..
....................................._____ |..|.|..|____...|..|..|..|..
..................................../.........`` |.`......../...........`..|.

بابک م جمعه 21 دی‌ماه سال 1386 ساعت 03:09 ق.ظ

هاااا این شد یه چیزی... ولی تعلیقی که این‌جا به‌کار بردی تکراری بود. دقیقن عین همون داستان «حباب» خودت شد این‌جا. بد می‌گم بگو بد می‌گی.

مهستا جمعه 21 دی‌ماه سال 1386 ساعت 03:38 ب.ظ http://mahasta.com

عجب

roozbeh جمعه 21 دی‌ماه سال 1386 ساعت 05:40 ب.ظ http://besooyearamesh.blogfa.com

سلام میترا خانم عزیز

چقدر تلخ می نویسی ، آخرشم طبق معمول همه رو سر کار میزاری.[گل]

سامان جمعه 21 دی‌ماه سال 1386 ساعت 06:55 ب.ظ http://amirsaman2.blogfa.com

چند وقته ؟

afshin, germany جمعه 21 دی‌ماه سال 1386 ساعت 07:53 ب.ظ http://rooidad.persianblog.ir

[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]


پرچم ها و حکو متها می آیند و می روند ,, آنچه می ماند ایران جاودان و تاریخ
پر فراز و نشیب آن است ......


پاینده ایران ,, بدرود [گل][لبخند]

afshin, germany جمعه 21 دی‌ماه سال 1386 ساعت 07:54 ب.ظ http://rooidad.persianblog.ir

duste man besyar ziba hastid agar axe khodetan basheh ,, shad bashid ,, bedrood

نگین جمعه 21 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:51 ب.ظ http://ariai.coo.ir

سلام میترای گلم
خوبی‌ ؟
چند وقت اینجا نیومدم ؟
دلم برات تنگ شده بود گلم ؟
میترا جونم
را اینقدر نوشته هات غمگین شدن
نسبت به قبل یه خرده عوض شدن
چرا ؟
میدونی از وقتی آی دیتو گرفتم تا حالا با هم چت نکردیم ؟ (بغض)
من میترا میخواممممم
گریه
هوارتا بوسسسس

مهدی جمعه 21 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:53 ب.ظ http://compile.blogfa.com

نه! خوشم اومد.
(;
((;

شنبلیله شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:32 ق.ظ http://shanbalileh67.blogfa.com

سلام میترا گل بانو !
داستانت بو کاهگل می داد
از اولش تا وسطای آخرش !!!
خوب بوش کردم ؟؟؟؟
راستی اجازه هست شما را لینک بنماییم ؟؟؟
ممنون می شویم پاسخ گویید . بانو ...

مهدی شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 07:35 ق.ظ http://www.fanousetanha.blogfa.com

سلام آلبالو خانم .... . خوبی بابا ؟ .... . ببینم دختر تو کجا بزرگ شدی ؟ .... . به جون خودم اگه این یه ذره شناخت رو ازت نداشتم فکر می کردم ازین خانم های روستایی هستی که از دست قضا به تحصیلاتی رسیده اند و عشق نویسنده گی هم هستند هستی ..... . آخه دختر نصف نوشتهات تو همین مایه هاست .... . . نکنه ..!!؟! ... . نه به دل نگیر شوخی کردم :) .... . خوب باید بگم قشنگ بود .... . مثل همیشه ... . ولی بعضی از کلمات رو خیلی معنیش رو نمی فهمیدم ... . (فکر کنم سوادم نم کشیده) ... . . امیدوارم تو این روزای سردو سپید زمستون حسابی بهت خوش بگذره ..... . و اینکه مراقب باش سرما نخوری ... . . تو هم شهرستانی .... . تا بیای با این داریو گیاهیا خودتو مداوا کنی عمری گذشته :) ..... . خوب دیگه بیش تر از این وقتتو نمی گیرم ..... . . یا علی

سلام همسایه‌ها شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 05:53 ب.ظ http://rezatehranii.persianblog.ir

سلام آلبالو خانوم گل.داستانت غم خاصی داشت.خوشم آمد.

سرباز شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 06:03 ب.ظ http://lifeworm.blogfa.com

غلط دیکته ای داری!
پست قبلیت حال داد...
زندگی MP3 وار این روزها بیشتر می چسبد،لذا...

sadegh شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 08:35 ب.ظ http://sna.blogsky.com


سلام خوبی آلبالو ،

داستانت رو خوندم ولی نظر خاصی نداشتم..
فقط اومدم بهت سری بزنم و یادت کرده باشم.. نگی بی وفا

راستی به نظرم اگه داستانهات رو طبقه بندی می کردی و شماره می دادی ، خیلی بهتر می شد...

برات آرزوی موفقیت می کنم

سلین شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:59 ب.ظ http://to-end-of-night.blogfa.com/

سلام...قوت جملاتت خیلی خوبه میترا...داستانت ستو ن داره..اینایی که می نویسی خیلی خوبند اما رئالیسم جادویی هم نیستند(اگر دوست داری شیوه ات به اون نزدیک باشه)..اما بعضی ها تو نوشتشون یه قدرتی دارن که هر کسی نداره..می دونی چیه؟این که داستانش رو خواننده دو خط یه خط نکنه..تو این قدرت رو داری میترا...تو از خیلی نویسنده ها جمله بندیت بهتره عزیزم

شایا یکشنبه 23 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:10 ق.ظ http://shahvagh.blogfa.com

می‌بینم که این آلبالو داره شراب می‌شه. راستش چند وقته که سر نزدم ولی دیدم که یه مقدار نثرت رو جدی تر کردی؛ یعنی از محاوره رفتی سمت نثر.
خیلی دوست دارم بخونم ولی الان خستم... شاید ویرایش بدش باعث می‌شه که فعلن نرم طرفش.
تو ویرایش به نقطه ویرگول دقت کن، فقط جمله‌ها نیستن که آدم رو جذب یک متن می‌کنه؛ تصویر جمله‌ها و دست اندازهای به موقع و بی‌موقع... بهشون دقت کن
بعدن با دقت می‌خونم
از جسارتم عذر می‌خوام ولی همیشه فکر می‌کنم می‌شه از آلبالو نثر ناب خوند.
خوب باشی

صادی یکشنبه 23 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:05 ق.ظ http://Dodkadeh.persianblog.ir

سلام میترا جان
قشنگه مخصوصا اینکه عامیانه نوشته شده

سکوت شبانه یکشنبه 23 دی‌ماه سال 1386 ساعت 11:42 ق.ظ http://sokot-e-shabane.blogsky.com/

سلام
جالبه که بعضی از کامنتها اشاره به خوب بودن ویا جذاب بودن میکردن و حتی تلخی ولی هیشکی اشاره به ابهامات نوشته ت نداشت
شاد باشی
س ا ج د

مریم یکشنبه 23 دی‌ماه سال 1386 ساعت 03:32 ب.ظ

داستانت جالب بود
من تازه اومدم اینجا دفعه دومه
مجردی میترا جون؟اهل کجایی؟

تمام ناتمام یکشنبه 23 دی‌ماه سال 1386 ساعت 07:00 ب.ظ http://faustus.persianblog.ir

فقط بعد این مدت نمیدوونستم پرشین بلاگ آی آر شده !

اوضاع ؟؟

این یک زن است دوشنبه 24 دی‌ماه سال 1386 ساعت 03:56 ق.ظ

سلام . اون عکست گوشه وبلاگ چه خوشگله.

خانوم لنگ دراز دوشنبه 24 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:43 ب.ظ http://zanboor.blogfa.com

یوووهووووو میترا جونم این یکی خیییییییلی درست حسابی و جا افتاده از آب درومده بود...آخه چند سالته تو مگه دختر که اینجوری پخته نوشتی:)
نمیدونم چرا نوشته هات ته رنگ اندوه داره....برعکس روزمرگیهات که یه دختر سرحال و شادی...خوشم میاد که راحت فاصله میگیری و تو قالبای مختلف فرو میری

مژگان دوشنبه 24 دی‌ماه سال 1386 ساعت 03:32 ب.ظ http://mojy25.persianblog.ir

سلام..داستاناتو همیشه می خونم.. ولی بی صدا و میام و میرم.. اما واقعا حیفم اومد که یه آفرین بهت نگم.. داستانهای فوق العاده ای می نویسی هر چند که خیلی تلخن

سامی مجابی سه‌شنبه 25 دی‌ماه سال 1386 ساعت 08:26 ق.ظ http://360.yahoo.com/sami_mojabi

سلام...

به نظرم خیلی عالی بود این یکی... خیلی پخته بود...
تورو خدا نگاه کن، من تو مالزی وسط درس خوندن عادت کردم بیام وبلاگتو چک کنم داستان بخونم!!! :-))))))

به نظرم تو این جلسات داستان خوانی که برگزار میکنن (مثل بنیاد گلشیری و اینا) شرکت کن (اگر الان already شرکت نمیکنی!)
شاید کامپیوتر رو به طور کامل ول کردی، شدی یه منیرو روانی پور یا زویا پیرزاد دیگه!

شاد باشی

سامی

شارونا چهارشنبه 26 دی‌ماه سال 1386 ساعت 02:53 ق.ظ http://shaarona.blogfa.com

سلام دخملی.چه نوشته جذابی! توجه کردی که دیگه برا خودت یه سبک شخصی درس کردی؟!:*

صادی چهارشنبه 26 دی‌ماه سال 1386 ساعت 03:06 ب.ظ http://Dodkadeh.persianblog.ir

سلام میترا
خداحافظ

فرشید پنج‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1386 ساعت 02:59 ق.ظ http://tanhatar-az-hamishe.blogfa.com/

movafagh bashid

پرنسس پنج‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1386 ساعت 02:31 ب.ظ

میترا جون عسیسمممم سلام جیگرکیم :* خوبی خانومی؟؟ چی می کنی با این سرما؟؟ هانی نگرانم نباش من الان سر و مر و گنده نشستم جلو روت و دارم واست می تایپم. هانی جونم از دیدن کامنتت اونجا کلی خوش حال شدم که به یادم بودی.
راجع به این داستان پایینیت هم خیلی محشررررررررررررر بود. من خیلی خوشم اومد. خیلی خوب زده بودی به هدف. عالی بودددد!‌ ( بوس بوس )

مهدی پنج‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1386 ساعت 02:35 ب.ظ http://www.fanousetanha.blogfa.com

به انتهای شب که می رسم
چیزی در درونم
انگار می میرد
آرام آرام ...
و خیالم کشیده می شود
در تاریکی
دیدگان تو
زمان می گذرد
و من
همچنان برای تو می نویسم
عجب برفی می آید
و من آوازم را
در سپیده برف پنهان می کنم
و بی تو
بی قرار می شوم

رزیتا پنج‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1386 ساعت 06:50 ب.ظ http://hamesheashegh.blogfa.com

سلام دوست عزیز [لبخند]
خوبی؟
وبلاگ جالبی دارید
با تبادل لینک موافقید در صورت تمایل اعلام کنید تا لینک شما رو قرار بدم
شاد باشی [گل]
دلا شب ها نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی ناله سر کن
خبر از درد بیدردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
میاد آندم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
میاد آندم که عود تار و پودت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد عشق ورزد اشک ریزد
به فریادی سکوت جانگزا را
بهم زن در دل شب های و هو کن
و گر یاری فریادت نمانده است
چو مینا گریه پنهان در گلو کن
صفای خاطر دل ها ز درد است
دل بی درد همچون گور سرد است

سلین جمعه 28 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:20 ق.ظ http://to-end-of-night.blogfa.com/

سلام..نیستی؟نبودت داره نگران کننده میشه..نکنه عاشق ماشق شدی؟ها؟آره؟
جون سلین الان تو بلاگ مدوسا بودم..اونجا نیز یادی از تو کردم..دلم برات تنگ شده..باور کن

محمد یوسفی شنبه 29 دی‌ماه سال 1386 ساعت 06:12 ب.ظ http://www.editor-e-irani1.blogfa.com/

سلام و ..

هاوار شنبه 29 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:06 ب.ظ http://sedaaa.blogfa.ir

سلام! متنتون یه غلط املایی داشت ببینم ژیداش می کنین یا نه

بیتا یکشنبه 30 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:52 ق.ظ http://www.bitaee.blogfa.com

سلاام..
این داستان رو یه دور از اول به آخر خوندم یه دور از آخر به اول تا فهمیدم چی به چی شد!! قشنگ بود..خوشمان آمد : دییییییییییییی

اکبر یکشنبه 30 دی‌ماه سال 1386 ساعت 04:54 ب.ظ http://arshiya-zamani.blogfa.com

هیچ کس اشکی برای ما نریخت


هر که با ما بود از ما میگریخت

چند روزیست حالم دیدنیست

حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل میزنم

گاه بر حافظ تفال میزنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت

ما زیاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه میپنداشتیم
داستانت قشنگ بود
ممنون میشم به منم سر بزنین

ماری یکشنبه 30 دی‌ماه سال 1386 ساعت 04:54 ب.ظ http://miryam.persianblog.ir

آلبالو جونم خیلی قشنگ بود

ساده سه‌شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 05:16 ب.ظ

جدی عاشق شدی؟

هدایت جمعه 5 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 02:04 ب.ظ http://www.fourtyeight.blogfa.com

داستان بسیار زیبایی بود! ... اول پاراگراف اول را خواندم ... بعد از ته به سر شروع کردم تا رسیدم به پاراگراف اول .... و بعد دوباره از اول خواندم! ... این اولین باری بود که یک متنی را این طوری می خواندم! ... خیلی مسخره بود کارم! ... داستان فوق العاده ای بود و حس های زیبایی در آن نهفته بود! ... خوشم آمد!
شادزی ... پیروز باشی و بهروز!

ساچلی پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 01:29 ق.ظ

تلخ بود و زنانه
دوست داشتم بسی
خسته نباشی :)

پیام جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:29 ق.ظ

سلام نمی خوام بی شرمی کنم ولی اگر مجردی یا بیوه و... دوست دارم یک مدت از طریق مجازی صیغه ام بشوی و بدون اینکه همدیگر را بشناسیم فقط حرفهای تحریک کننده بزنیم امیدوارم ناراحت نشوی من 35 ساله و زن دارم اما زنم ارضایم نمی کند دنبال کسی می گردم که از راه دور با او حال کنم اگر مایلی پیام بذار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد