صبحی دیگر

غمین پرنده دیوانه

آوایش را از سرگرفت

دیگر بار

از میان خاکیان گذر کرد

با درنده خویی به کوله اش نگریستند

هی دختر! چه می فروشی!

خریداریم!

تیره پشتش خم شد

 و دردش با هوسی تاریک به هم آمیخت.

سپس خنده ای زد

برخودش و کسانی

که این هیچستان را

این چنین به جد

پنداشته بودند..

 

 

پ.ن:چه قدر آرامش بخشه که یه خواب آور بخوری..

 حسابی تو بالشتت گریه کنی و نفست بند بیاد از بس دماغت و بکشی بالا..

 بعدش یه خوابی که انگار مردی...

 صبحش با صورت خشکی زده از اشک پاشی و یه چیزی بنویسی.. نمونش میشه نوشته بالا..