آرزو

سه ساله که بودم اصلا معنی آرزو را نمیدانستم…فکر می کردم آرزوهمان دختر کوچکی است که با من به یک مهدکودک می آمد.همیشه لباس آبی چین دار به تن داشت و از آن به بعد آرزو برای من آبی شد.   بزرگتر که شدم یاد گرفتم آرزو کنم. و چه قدر لذت داشت برایم… آرزوی دیدن خدا که همیشه به نظرم مثل یک  پاپانوئل بزرگ می آمد..آرزوی برگشتن به خانه ویلاییمان و بازی با خرگوش ها.آرزوی داشتن یک  حیاط کوچک برای خودمان نه آن محوطه پایین که برای همه بچه های مجتمع بود و عصر ها با هم وسطی و قایم باشک بازی میکردیم..آرزوی هر روز رفتن شهربازی…آرزوی یک شکلات بزرگ که هر چی می خوردیش تمام نمی شد..آرزوی سفر با یه سفینه فضایی.. آرزوی یک عروسک که مثل آدم زنده حرف بزند برایم و جای خواهری که همیشه آرزویش را داشتم بگیرد.. هر چه قدر بزرگتر می شدم آرزوهایم کوچکتر می شدند. آن موقع ها با داشتن آن همه آرزوی بزرگ معنی حسرت را نمی دانستم. ولی هر چه قدر که آرزو هایم کوچکتر شد  معنی حسرت را بیشتر فهمیدم.انگار حسرت جای خالی آرزو راپر کرده بود.آرزوهایم کوچکتر شدند و حسرت هایم بزرگتر..هیچ وقت فکر نمی کردم به جایی برسم که آرزوهایم آنقدر کوچک شده باشند که از آن همه تنها یکی برایم ماتده باشد..یک پاییز، یک محوطه خالی و یک نیمکت زیر درختی که برگ هایش میریزد..دلم میخواست تا آنجا که میتوانم روی آن نیمکت بنشینم..گیسوانم را به دست باد پاییز بسپارم و اشک هایم بدون واهمه دیده شدن بریزند و همه پهنای صورتم را خیس کنند…آنقدر بیایند که دیگر اشکی نمانده باشد برایم.. و درخت کوچم برای همدلی با من بچه هایش را یکی یکی بیندازد.. وقتی دیگر اشکی برایم نماند آرام زیر نیمکت دراز بکشم.. چشم هایم را برای همیشه ببندم و زیر برگ ها مدفون شوم…