دیروز با گلی یه پیرزنه رو سوار کردیم.. شونصد دور پیچوند مارو.. تا بلاخره رسیدیم به ساختمان خیام تو خیابون هرمزان.. می گفت بچه هام مجبورم کردن ماشینمو بفروشم.. پیاده که شدم گلی گفت حق داشتن بچه هاش. راستش هم من هم گلی میترسیدیم آلزایمر داشته باشه.. ای خدا..طفلکی میگفت بیاین بالا. یه نون پنیری.. بعدشم هی از آجیل و شکلاتایی که خریده بود میخواست به زور بده که نزاشتیم.. خوب همه اینا رو نگفتم که بگم من خیلی خوب و مهربون و پتروس و اینام.. خواستم بگم: برای اولین بار حدود نیم ساعت مث آدم..توجه کنید : مث آدم روندم!!
راستی.. عیدت مبارک..خیلی قشنگه یه چرخه رو دوباره از سر بگیری..هر چند.. ما زنیم و زنا عادت دارن. هر ماه یه چرخه رو با تغییراتش درک کنن.. ولی باز.. باز.. نمیدونم چی بگم.. کاش تو سال جدید بتونم همه رو اونجوری که هستن قبول کنم.. اشتباهای امسالمو نکنم.. و سلامتی برای همه..برای خودم.
امروز صبح که بیدار شدم یه کبوتره به هوای دونه گندم اومده بود دم پنجره.. کلشو یه وری گرفته بود و نگاه میکرد..نمیدونم..یه حس خوبی بهم داد..خواستم حسم رو بدم به گلی.. به مدوسا.. به ریواس. شیوا..و همه دوستام.. خدایا امسال یه کم بیشتر پایین رو نگاه کن..
بعد نوشت:
راستی.. تموم کردن یه تولد... به اتمام رسوندن یه کار.. میتونه شروع یه زندگیه دیگه.. یا شایدم کار دیگه باشه.. هر تمومی خوبیش به اینه که بی شروع نیست.. حتی اگه واقعا یه تموم بی شروع باشه مث مرگ... چون مرگ قطعی ترین پدیده زمینه.. تولد ممکنه اتفاق بیفته.. از بین اون همه اسپرم.. فقط یکی.. ولی مرگ صد در صد اتفاق میافته....این اصلا ربطی به عید نداشت.. ربطش به یه کار نیمه کاره بود.. و من اصلا از کارای نیمه کاره خوشم نمیاد..و فکرمی کنم که دیگه کافیه.