نه بزرگ نشدم!

دو سه شب پیش دو سه تا پسر بچه حدودا هفت هشت ساله داشتن تو پارکینگ روبه روی جا پارک من آتیش بازی می کردن.آتیش بازی که چه عرض کنم سوار دوچرخه هاشون بودن و نمی دونم کدوم یکیشون یه تیکه روزنامه کوچولو رو با کبریت آتیش زده بود و یه گله کوچیک آتیش درست کرده بودن و نمی دونی چه ذوقی براش می کردن.‌انگار هالووین رفتن! قیافه هاشون عین حسن خطر شده بود! یه خانوم مهندس بیست و سه چهار ساله این جور مواقع نقشش چیه معمولا؟ فکر کنم باید می گفتم بچه ها تو پارکینگ آتیش روشن نکنین خطرناکه.اونم درست جلوی ماشین من..اونام تا دیدن من ماشینمو پارک کردم خودشون رو آماده کردن خاموشش کنن ولی انگاری دلشون نمیومد.دست دست می کردن من برم یهو  یکیشون با حالت توضیحی به من گفت مهیار کبریت اورده خانوم..ای آدم فروش!برگشتم تو ماشین. یه معجون از روغن بچه و قهوه و روغن آلئوورا داشتم که برای برنزه کردن ریخته بودم تو آبپاش. حسابی عقب ماشین رو به .. داده بود و چربش کرده بود.اومدم بیرون و گفتم می خواین آتیشتون بزرگ شه؟‌این که خیلی کوچولوئه!با ذوق و شوق تایید کردن!باقیمانده معجون رو تو یه حرکت خالی کردم تو آتیش و بعد یه دودی ازش بلند شد!هر آن منتظر بودم که یه غولی چیزی بیاد بیرون از اون وسط!چند ثانیه بعد  آتیشه آی گرفت! آی گرفت!‌جای همتون خالی! البته من آی کیوم انقدرم پایین نیست پارکینگمون روبازه .آخرش اون سه تا وروجک منو با بدرقه ای  که شایسته یه قهرمان بود تا دم آسانسور دنبال کردن!

راستی گشت اومده بود این ورا سر آلبالو مقنعه کردم.. زشت شده نه؟