عجب سرمای بی پیری است ، دل سیاه زمستان ، باز هوس نفت کرده ام. می دانم چه مرگم است ولی باور نمی کنم .سر دوتای قبلی هم ، سرما مثل امروز بیداد می کرد، تیره پشتم که از درد می ترکید ، خودم می فهمیدم که وقتش شده، همه اش هم درد نبود، نفت بود و برنج، دلم نفت می خواست ، و مشت مشت برنج خام که بریزم توی جیبم و یواشکی بخورم، سر شکم اولم بود که حسن تا فهمید ننه اش را آورد تنگ دل من نشاند، پیرزن کاریم نداشت ، ولی وقتی می دیدمش انگاری آتش در دلم می انداختند، چشمم که به دهان بی دندان و چانه پرمویش می افتاد ، خوف ورم می داشت که نکند اگر بچه ام دختر باشد شکل ننه حسن بشود، انگاری آل جگرم را می برید،  انقدر اق زدم و رو ترش کردم که گذاشت و رفت ، دم رفتنی هم به حسن سپرد که ننه ، زنت بد ویار است، انگار دل خوشی هم از من ندارد،اسم شپش سرش منیژه خانم است ، و از این مزخرف ها.

آن زمستانی که حسن از کار بی کار شده بودف این لغز ها که هیچ، نصفش هم کافی بود که مثل سگ به جانم بپرد، اولش حواسش بود که کجا بزند، کمر بند قهوه ایش را ورداشته بود و محکم به سرو صورتم می کوبید، سگک کمربند که توی دهنم کوبیده شد ، خون و کف بود که با هم بیرون زد، تف کردم ، وسطش یکی از دندان هایم افتاده بود ، نالیدم بی انصاف ، بگذار لا اقل بارم را زمین بگذارم ، این کره سگ را تو در شکمم گزاشتی، حرفم را تمام نکرده بودم که جفت پا با لگد طرف پایم آمد، آمدم جا خالی بدهم که لگدش محکم به شکمم خورد، دردی به جانم پیچید که نگو، بیهوش که شدم ، فکر کردم نکیرو منکر آمده اند سر وقتم، هی قسم و آیه می خواندم که من نماز و روزه ام درست است، ولی عین خیالشان نبود، سیخک های داغشان را در جانم می کردند و ازم بازخواست می کردند، بعدا که حال و هواسم سر جا آمد ، گفتند که پنج ماهه سقط کرده ام ، پسر بوده ، خودم تا دم مرگ رفته ام ، روز های اول که حالیم نبود، فقط جای کمر بند که روی لبم خون انداخته بود را با زبانم می لیسیدم، دلمه هایش را می کندم و می خوردم، خوشم می آمد، بعداکم کم دو زاریم افتاد که اوضاع از چه قرار است، روز ها فکر می کردم که تریاک می خورم و خودم را می کشم، بعد حسن می فهمد و برایم گریه می کند ، دلش برایم می سوزد، ولی بیشتر خودم دلم به حال خودم می سوخت و گریه می کردم...

سر شکم دوم انگار چشمش ترسیده بود ، کاری ام نداشت، فقط من از تنهایی خوف می کردم ، ولی دم نمی زدم.. مطمئن بودم لب تر کنم باز ننه اش را می آورد  ور دلم. آن سال برنج هم کم ویار کردم، فقط دلم نفت می خواست ، انگاری سیر نمی شدم. یک بار که ترک موتور حسن رفته بودیم پمپ بنزین، بی اختیار گفتم خوش به حال زن این یارو که این جا کار می کنه، هر شب شوهرش بوی بنزین می ده.. حسن که داشت چپ چپ نگاهم می کرد و سیبیلش را می جوید حساب کار دستم آمد، تا به خودم بجنبم تو دهنی را خورده بودم، ملت نگاهم می کردند، دیگر توی راه نفهمیدم چه طور آمدیم.. برگشتنی انگار غم عالم را در دلم تلمبار کرده بودند.چشم هایم اشکی شده بودو همه راه را تار می دیدم.فحش بود که توی دلم به خودم می دادم...

پرستار آمد و مژدگانی خواست. این یکی هم پسر بود.. بغلش کردم و پستان دهنش گذاشتم، دور سرش یک لایه بزرگ پیه بسته بود، همه نفت های عالم انگار آنجا جمع شده بود. شیرش که می دادم، با ناخن پیه های روی سرش را می تراشیدم.پسرکم چشم هایش به مادر خدا بیامرزم رفته بود...

دوستش داشتم. بچه شیرینی بود، به تانی نانی کردن افتاده بود. روزی نبود که خنده اش توی خانه نپیچد، زندگی ام رنگی به خودش گرفته بود که یک روز که رفته بودم نانوایی ، برگشتنی دیدم که پسرکم غیبش زده.تا دو ساعت بعد مثل مرغ سرکنده بودم تا پدر قرمساقش آمد و گفت فروختتش به زن و مردی که خانه شان عملگی می کرده. گویا بچه شان نمی شده ، پول خوبی بهش داده اند و راضی اش کرده اند که پی قضیه را دیگر نگیرد، انگار نه انگار که بچه ای بوده...

بین حرف هایش قل قل قلیان را بلند می کرد، من نیمه خواب و بیدار بودم و صدایش را می شنیدم، می دانستم خانه را تمیز کرده ، چایش را خورده و قلیانش که تمام شود می رود، بهش عادت کرده بودم، روز اولی که آمد دستی به سرو روی خانه بکشد ، آخرکاری قلیان را هم چاق کرد ، دو سالی که از متارکه ام گذشته بود دست کسی به آن قلیان نخورده بود، ولی چیزی بهش نگفتم، رفتارش یک نوع بی پروایی زن های دهاتی را داشت که من دوست داشتم ، هم جنس من بود ولی احساس می کردم که نصف او هم جربزه نداشتم. از آن روز به بعد دو هفته یک بار برای کار های خانه می آمد،  چادرش را به کمرش می بست و ترو فرز کارها را انجام می داد، شوهرش هم انگار سرایدار خانه رو به رویی بود، صبح ها از پنجره می دیدمش که محکم ترک موتورش نشسته و دست هایش را دور کمر پت و پهن مرد حلقه کرده، الان که به دست های درشت و پشمالوی سرایدر فکر می کردم، بیشتر از کلثوم توی دلم خالی می شد..

نیم غلتی زدم و پاکت سیگارم را از عسلی کنار تخت برداشتم..فندک را که خواستم بزنم چشمم به دستم افتاد، ناخن های دستم یکی در میان لب پریده بود... یک لحظه ترسیدم دیگر نیاید، بد جوری بهش عادت کرده بودم..

کلثوم حالا مطمئنی حامله ای ؟ چون هوس نفت کردی ؟با نگاهی عاقل اندر سفیح بهم زل زد و گفت حسابش را دارد که این ماه هم عادت نشده. ولی گویا به نفت هوس کردنش بیشتر اعتماد داشت تا عادت نشدن ! پک اول را که زدم بد جوری حالم را به هم زد، دلم به هم فشرده شد. بیچاره کلثوم پرید که از آشپز خانه آب بیاورد، راه افتادم به طرف حمام، توی قفسه بیبی چک داشتم...