آن روز ها که شانه به شانه هم ایستاده بودیم و خند خندان بر آتش کوچکی که در میان حیاط روشن کرده بودیم، هیزم می انداختیم وقتی کودکانه به لهیب آتش روی چهره هایمان میخندیدیم حتی وقتی شعله هایش بر روی جسم های خاکیمان زبانه میکشید ندانستیم که شعله های آن همه چیز را خواهد سوزاند. من ، تو و باغچه کوچکمان را خاکستر خواهد کرد. حالا من کنار خرابه های آن حیاط ایستاده ام . کنار ردی که آتش شب پیش بر جای گذاشته چمباتمه میزنم . دستم را بر روی زمین میکشم سرد است. خیلی سرد... |