انگار از یکی دو ماه پیش تاحالا روزها هر کدومشون اندازه یه سال می گذرن، همین الان داشتم فکر می کردم هفته پیش این روز بود که اون اتفاق وحشتناک افتاد، اتفاق که چه عرض کنم، شاید صحنه، ولی تا عمر دارم یادم می مونه.. هفته پیش پنج شنبه صبح بود که داشتم از دستشوئی میومدم بیرون، یهو دیدم مامان بزرگ دراز کشیده کنار پیانو، واکرش بغلشه و دندون مصنوعیاش اومده از دهنش بیرون و داره خر خر می کنه! از دهنش هم یه چیز نارنجی مثل میوه ای چیزی زده بیرون!باور نمی کنی..یک لحظه شوکه شدم، بابا اونور تو پذیرایی داشت یه مقاله ترجمه می کرد و مامان بالا داشت لباسارو از ماشین در میورد، جیغ کشیدم .. مامان! بابا!.دوتاییشون متوجه عمق فاجعه نشدن چون سریع جواب ندادن، شاید مکث داشت اومدنشون.شاید به این دلیل که تو بدترین شرایط هم صدای من تنش زیاد بلند نمیشه! یه عبارتی بلد نیستم جیغ بزنم! اینم یکی از ناتوانی های منه! خلاصه سرتون رو درد نیارم  بابا پرید و داد زد شماره دکتر م رو بگیر( همسایه طبقه پایینمون) ولی من مثل دیوونه ها هنگ کرده بودم و فقط دستمو جلوی دهنم گرفته بودم و زار می زدم!

بابا دو سه دفعه گفت و سعی کرد بلندش کنه. تا مامان از بالا اومد بابا دید که نه، از من که کاری بر نمیاد، سریع شلوارش رو روی شلوار تو خونش پوشید و رفت پایین، مامان بیچاره با هزار بدبختی بلندش کرد .. هی تکرار می کرد، چی شدی مامان؟ مگه خودت نگفتی تنها میری تو اتاقت؟ چی شدی؟. منم مث دیوونه ها همون جا وایستاده بودم و دستم جلوی دهنم بود که کسی صدای عر زدنم رو نشنوه! صدای زنگ بلند شد. قاعدتا باید می پریدم در رو باز می کردم ولی انگار پای منو دوخته بودن به زمین..بالاخره تکون خوردم و دوییدم طرف در! بابا بود، چپیدم تو اتاقم که کسی تو اون حال نبینه منو. رفتم تو اتاقم و نفهمیدم چه قدر نشستم و فقط اشک ها بود که می ریخت رو لباسم.آقاهه که رفت بابا اومد تو.اومد ببینه حال من خوبه یا نه که چشمش به وضعیت شنیع اتاق من خورد و یه مقدار غرغر کرد که این چه وضعشه.پاشو اینجارو جمع کن ، بعدشم گفت چیه این طوری گریه می کنی ؟ اتفاقیه که واسه همه می افته.الانم حالش خوبه! خلاصه مامان بزرگ ما خوب شد و من هنوز تو شوک این قضیه مونده بودم! البته اینم یکی از عوارض پیری و فراموشیه که طفلکی یادش میره غذا تو دهنشه و باید بجوئه! مامان از اون روز تا حالا چکش می کنه که یه وقت غذا تو دهنش نمونه.خلاصه از این وراجی ها این قصد رو داشتم که تو این چند وقته انقدر اتفاقای جورواجور افتاده که این کوچیکترینشه.

و هنگ مخ من تا میاد باز شه یه اتفاق دیگه ای میفته و مغزم هندل نمی کنه این سلسله اتفاقای دل انگیز رو!هر وقتم که من تو یه وضعیت بدی گیر کرده باشم چیزی نمی خورم و مغزم درست حسابی کار نمی کنه.نیلو که می گفت از آخرین مهمونی که با هم رفتیم نصف شدم! خلاصه خون به سلول های خاکستری درست نمی رسه و  دری وری هایی ردیف می کنم که صدای همه در میاد! به محض این که از لاک خودم در بیام  سعی می کنم آپدیت های منظم تری داشته باشم، راستش نسبت به این همه عزیزی که به من لطف دارن ، توجه می کنن ، نقد می کنن ، لینک می دن و هزارو یک محبت دیگه احساس مسئولیت بیشتری می کنم، فکر می کنم بیشتر و بیشتر باید رو یه نوشته فکر بشه. نه مثل آلبالو که فقط حسش رو مثل یه سطل رنگ پرت می کنه وسط صفحه نمایش شما!