شنبه ها را دوست نداشت. هیچ وقت.. قرنی طول کشید تا دیروز تمام شد، انقدر سخت بود که تمام شدنش را جشن گرفت، یک جشن یک نفره.. لیوانش را بالا گرفت و گفت:"به سلامتی خودم و هر چی خر دیگه تو این دنیای بزرگ!" هنوز نفهمیده بود شروع شدن شب ها ترسناک تر است یا رسیدن روز ها، ولی هر چه بود، دنیای بیرون را ترجیح میداد:" عبور و مرور بی روح مردم نشان می دهد که چیزی که اتفاق افتاده کسی را دلخور نکرده است..و این برایم قابل هضم است."دلم نمی خواهد با دلسوزی بهش نگاه کنم، همان طوری که برای یک قهرمان بدبخت داستان دل می سوزانی.مثل من بود، هوایی را که با انواع کثافت ترکیب شده بود استنشاق می کرد، احساس غیر واقعی بودن سراسر وجودش را فراگرفته بود، ولی مسن تر ازاو بودم..از یاد داشت دیشبش این ها را فهمیدم. انگار در کل روز سختی را گذرانده، ورق زدم به صفحه قبل، درشت نوشته بود که روی بام خانه بلندی ایستاده و هر چرخشی باعث نابودی اش می شود و زیرش این یاد داشت را اضافه کرده بود" ازش خواستم برایم از آن روز ها بگوید..از آن یک هفته لعنتی ،سال هشتادو چهار..گفت زیاد حالت خوب نبود، مثل معتاد ها حرف می زدی..پرسیدم گریه می کردم؟ گفت نه.. ولی خوشحال هم نبودی.. بیشتر شوکه شده بودی.. برایش صورتک خنده را فرستادم و گفتم از بدشانسی ام بود که بعد از یک ماه حرف نزدن با مادرم ادل باید همان شب بیاید توی اتاق خوابم..در جوابم تایپ کرد: لوس.. حالا واسه چی زنده ای ؟ نوشتم : به خاطر بابا! فقط! .گفت : پس به خاطر پدرت هم بمون..روی دکمه های کی برد کوبیدم: من که زنده ام! ..بعد از چند ثانیه مکث نوشته اش آمد که زنده ماندن فقط نفس کشیدن نیست دختر!".. برگشتم به روز قبل، "صبح منگ منگ بودم که دیدم یک موتوری از بغل کلمات رکیکی حواله ام می کند، یک نگاه به صورت مرده توی آیینه انداختم که ببینم چه چیز این جنازه برای این آدم جذابیت دارد، نفهمیدم. ولی طرف ول کن نبود.. یک ریز لغات سرزنده ای نثارم می کرد که بوی عرق و روغن می دادند، شیشه را دادم بالا، انگار کارم را تایید کرد.. گفت آره ! بده بالا!.." روز قبلش فقط یاد داشت کرده بود " امروز ساعت بین کلاس هام رو رفتم بهشت زهرا. همیشه اینجا آرامش عجیبی می گیرم.نشستم و اس ام اس های دیشب را خواندم.داروهایت را می خوری خانومی؟یادم نمی آمد چی جوابش را دادم. اصلا یادم نمی آمد جوابش را دادم یا نه.انگار شب ها از ساعت هفت به بعد تا وقتی که بخوابم نفرین شده هستند. هی...نه انگار جوابش را دادم!اایناها.. نوشم که قرصی هست که آدم بتواند همه چیز را فراموش کند؟ خنده ام گرفت و گوشی را سر دادم توی کیفم..نه پاهایم زیر برف و گل و شل به ..ا رفته بودند، دست هایم دوباره شروع کرده بودند به لرزه ولی بی خیال با یک ریتم تکرار می کردم: من نیز به زودی به شما ملحق خواهم شد! و توی راه بازگشت شعر کودکستانم یادم افتاد: خوشحال و شادو خندانم! قدر دنیا رو می دانم! دست بزنم من پا بکوبم من.." از صفحه های قبل چیزی دستگیرم نشد.. به شنبه برگشتم. تاریخ دیروز: "امروز یک هفته گذشت. دقیقا جایی که هفته پیش پارک کردم ایستادم. آن روز رو تا عمر دارم یادم می ماند..دو ساعت و نیم سیگار وگریه.. امروز آفتابی است.. آن روز چه شانسی آوردم از کثیفی شیشه ها و بخاری که گرفته بودند..انگار آخر دنیا همین خیابان توی جردن بود..دقیقا دم همان سطل آشغالی که پاکت خالی سیگار رو هفته پیش انداخته بودم، این دفعه جوانک شاد رفتگری با دستکش های کلفت داشت آشغال ها را از هم سوا می کرد و زیر لب شعر می خواند، با شادی بی دلیلی یک قوطی خالی شیر را از کنار یک کیسه پر نوار بهداشتی جدا کرد و توی کیسه اش انداخت و رفت.حتی به زل زدن من از توی ماشین کاری نداشت. نیم نگاهی هم به من نینداخت. من اگر کسی اینطور بهم زل بزند عصبی می شوم..راستی هفته پیش همین موقع آشغال ها را سوا کرده بوده؟ با همین خنده؟؟هق هق های خفه مرا دید؟ نمی دانم... ساعت پنج از اون جایی که قرص هایم را از پنجره پایین پرت کرده بودم یک نگاه انداختم. می دانستم اتوبان ها رازیاد تمیزنمی کنند، شاید سه روز پشت سر هم یک جا لاشه یک گربه له شده را دیده بودم که برش نداشته بودند، گربهه مثل من هر روز له تر و له تر می شد، ولی کسی حتی از جایش تکانش هم نمی داد، وسوسه شدم پیاده شوم و ببینم قرص ها هنوز سر جایشان هستند یا نه که بوق محکم پشت سری و چراغ هایش مرا بدجور تهدید کردند، از خیرش گذشتم".. و آخرین خط های روز شنبه که تو حاشیه نوشته بود را خواندم.. "توی بازی وقتی مهره ای گم می شود مهره بدل به جایش می گذارند، مهره بدل هم بازی می کند، بدون آن که یادش بماند که بدلی است." هنوز صفحه را تمام نکرده بودم که صدایم کردند، با ترس و لرز به طرف میز رفتم.. بوی هوای آنجا داشت دلم را به هم می زد.. : خانم میم. پدرش آمد، فکر نمی کنم بودن شما لزومی داشته باشد ، انقدر غرق نوشته های دفترچه قهوه ای رنگش بودم که یادم رفت بپرسم حالش چه طور است، ناگهان دوباره صحنه برایم زنده شد: این طرف خیابان ایستاده بودم و منتظرش تا برود آن سمت یک برگه کپی بگیرد و برویم سر کلاس، درست حسابی نمی شناختمش، ولی از حالت نگاهش و حرف زدنش بدم نمی آمد، این بود که راه کوتاه پارکینگ تا رو به روی موسسه را که با هم رفتیم ترجیح دادم منتظرش بمانم دفترچه اش و کیفش را گرفتم که سریع برود و برگردد، تلفنم که زنگ زد، حواسم ششدانگ به حرف های دوستم بود که ناگهان دیدم که وسط خیابان ، ماشین اول به ساق پایش خورد و بعد روی گلگیر افتاد، یک لحظه چشمانم را بستم، وقتی بازکردم خط های خون بود که روی زمین کشیده می شد.. دوباره زنک اسمم را صدا کرد، دلواپس پرسیدم حالش خوب است؟ با دقت به ناخن هایش نگاه کرد و گفت نمی دانم. پرسیدم چرا؟ گفت نه خیلی .وضعیتش خوب نیست.مصرانه پرسیدم چرا؟آهسته گفت که کاری نمیشد کرد...انگار یک سطل آب سرد روی سرم خالی کردند، دفترچه قهوه ای را یک لحظه آمدم بدهم و بروم.. ولی گفتم شاید اگر من بودم ترجیح می دادم کسی نخواندش..نزدیک غروب ، پایین بن بستی که یک ساختمان نیمه کاره بود، آهسته فندک را زیر دفترچه گرفتم، و گذاشتم شعله های آتش ، همه سرمای لحظه هایش رابسوزاند..
جمعه ها که میشه غم عالم به دلم میشینه.
شنبه صبح که میشه به مکافات از خواب بیدار میشم و تا ظهر خ.دم رو به ضرب فهوه . چای و نسکافه نگه میدارم.
یه قل یکی از دوستام شنبه مبتونیت روز خوبی باشه به شرطی که یکشنبه ها تعطیل بود !!!
پس فکر کنم ایراد از یکشنبه هاست
راستی فکر کنم افتخار اول شدن داشته باشم چرا که اسمت رو توی لیست به روز شده ها دیدم و بدو بدو دویدم ببینم چه خبره.....
وای....چقدر غلط نوشتم
خانم اجازه ما ۱۰ میشیم؟
ای کاش نوشتههات اینقدر بوی مرگ نمیداد. ای کاش... من چی بگم آخه! .......... تحدید؟!!!!!!
آخی چه ناز:) فک کنم این مخلوطی از داستان و واقعیت بود نه؟
سلام میترا..چطوری؟خوبی؟همچنان مشغول نوشتن میباشی...الان ساعت ۲ میباشه..از اونجایی که صبح زود کامنت ها رو چک می کنی بهت بگم که تهدید درسته و تحدید اشتباه میباشه!!تحدید یعنی مرز بندی کردن..خوب تو انقدر سریع داری پیشرفت می کنی که من رو کم کم دارم ذوق مرگ میشم..معروف شدی بی معرفت نشی منو یادت بره ها..
سلام
همچنان درگیر نوشته هات هستم. با همون حسی که از ابتدا داشتم!البته تازگی ها خیلی مفصل مینویسی ولی ارزش داره بیشتر وقت بذاری پای خوندنش!
تا بعد...
من حرف اخر الفبایم
و حرف اخرم
بغض شکسته ای است
از دانسته های ندانسته عالم
اون پررنگ ها رو یه روزی خوب میشناختم میدونم از چه جنسیه... و دوست داشتم میشد اینجا هم پررنگتر نوشت : دیگه نـــــــــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــــیخـــــــــــــــــــــــــوامش
این زیبا بو د راستی خودتون نوشتید ؟
گیر دادما:
edit
همیشه گفتم نوشتههات قشنگن
ولی تو رو خدا یه نفسی به چشم خواننده بده
یه کم تابلوی ایستُ... یه کم چراغ خطر... یه کم چراغ قرمز... به موقع سرعت گیر هم بذار
از وقتی از محاوره در اومدی و رفتی سمت نثر گیر دادما!
حیفه دختر
باز هم با عرض پوزش از جسارت!
خوب باشی
دفترچه ی خاطرات مکافات آدمه...
اون نوشته هایی که بلدشون کردی خیلی ملموسن آبجی ! خیلی خیلی !
سلام میترا...بازم به سرم زده...هر شب کابوس می بینم..شبی ۴۰ تا خواب..شایدم بیشتر...بیا تو بلاگ نوشتم...
راستی تو از پست قبلی من چطور چیزی نفهمیدی؟سر سری خوندی نه؟ من که آخرش نوشته بودم اینا مقدمه کتاب دسته دلقک هاست! حالا اولش نوشتم..سر سری می خونی؟آره؟بالاخره دارم ترک میشم..خوشحال باش!! بعله!...
بسیار عالی هر چند تلخ .
موفق باشین
شما چقدر خوشکلید
کاش میشد چشم رو همه چی بست و اون فندکو زیر مانتوم میگرفتمو اروم اروم خاکستر میشدم
پس بیا یک باکس مهمون من ...هر چنتا که خواستی دانهیل دود کن
سلام
یه آلبایی هست که هی میاد وب ما و هیچ اثری از خودش به جا نمیزاری....اون آلبالوهه شمایی؟؟؟
پستت رو سر فرصت میخونم...
روایت جالبی شکل گرفته و خوب شده مممممم
بعدن جدی در موردش حرف میزنیم.
ایف یو وانت!
حالا چرا دفترچه خاطراتشو پیش خودش نگه نداشت ؟ مگه یادگاری از اون دوستش نبود ؟ چرا سوزوندش ؟ :(
سلام میتی :)
آلبالوی خانومون کم شده .. بفرست واسه منو گیگیلی :دی
سلام
مثل همیشه عالی می نویسی چرا اخرش ناراحت کننده تموم میشه؟
موفق باشی
کاملا آلبالویی نوشتی.
جالب بودی.
یک نکته ابهام برانگیز!
شناسنامه کامل یعنی چی؟
مگه شناسنامه ناکامل هم داریم؟
الان شناسنامتو دیدم
عبارتو عوض کن: شناسنامه ناقص من.
این خانم دانهیل هم بدجوری سرش واسه خودکشی درد میکنه. یه تلنگر بزنی میپره. هواشو بدار.
موفق بمانی
سلام میترا جان
منم احساس میکنم ،نصفش حقیقت تلخی بود که با بقیه میکس شده بود تا واقعیت رو پنهان کنه . تابلو بود نه؟[گل]
حتما به خاطر اون کامنت فندک اینو گفته ... نه عزیز دلم ...من همچین قصدی ندارم ... یه وقتا ادم ارزوی مرگ میکنه بعدیه چیزی میشه ازونجا میگذره ... دیگه حتی مردن هم دردشو دروا نمیکنه ... چه فرقی داره این دنیا جهنم یا اون دنیا جهنم ...
خیلی بی معرفتی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!۱
چقدر کلماتِ ترسناک و کثیف و بی روح و دلخور و بدبخت و کثافت و معتاد و عرق و....
آرامشش هم که تو بهشت زهراست.
چرا انقدر تلخ و افسرده و داغون؟ اگه عمداً میخواستید این حس رو منتقل کنید گکه کاملاً موفق شدید!
زیباترین و سینماییترینش همان آخرش است:
نزدیک غروب ، پایین بن بستی که یک ساختمان نیمه کاره بود، آهسته فندک را زیر دفترچه گرفتم، و گذاشتم شعله های آتش ، همه سرمای لحظه هایش رابسوزاند..
خوش به حالش که لحظه های سردش گرم شد .
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
با سلام و درود بر شما و قلم توانمندتان بسیار زیبا و شیوا مثل همیشه
آرزوی موفقیت روز افزون و تندرستی و کامروای شما را دارم در پناه حق ...
[گل][گل][گل][گل][گل][لبخند]
به این علتها:
سر نمیزنی
لینک نمیکنی
درشتتر نمی نویسی
نوشته بودی دوست داری برگردی به عقب. نگفتی کدام تاریخ و چرا...
خانم قشنگی بی نهایت چرا اپ نمیشی
ننوتشین جدیدا ؟
سلام. لابلای اینهمه دوستای رنگارنگ ما گم نشیم؟
لطفا دفعه بعد در انتخاب فونت دقت کن.
چشام داره در میاد.
راستی , لینک دادم بهت.
یه عکسی،تنوعی،تغییر فونتی بده این نوشته هاتو آلبالو!!
سلام
نمیشه زندگی رو جور دیگه معنی کنی با نگاهی مهربانانه تر..
هنوز که به روز نکردی...
داستان جدیدی تو راهه؟ پس منتظریم... آخرش هم شاد تموم شه لطفا....!!!!
معرفی کتاب ها هم قابل شما رو نداشت.
موفق باشی
کاش زندگی اینطور نبود.................
سلام خانومه خوشگل...نیستی دختر خوب٬ یعنی کمرنگی.
والله راجب به بازارچه هم آره قبلن لینکشو تو بلاگت دیده بودم...اتفاقن بدم نمیاد بیام ولی نه به عنوان لنگ دراز٬ لول یعنی به صورت مجهول الهویه....مخصوصن که دیشب خواب مبدبدم چند تا از آشناهامون آدرس بلاگمو پیدا کردند و مجبور شدم ببندمش:(
ای من قربونت برم!!! باشه ببینم اگه پایه گیر اوردم و اومدنی شدم میخبرمت...البته احتمالش کمه. ماچ و بوسه و بغل و اینا!
سه خط آخر داستانت رو هیچ وقت فراموش نمی کنم ... مثل یک زخم عمیق تلخ بود ...
مرسی