هفتمین یا هشتمین زنگ بود که تلفن را برداشتم. هیچ وقت احساس خوبی نسبت به زنگ های خواهر شوهرم نداشتم.معمولا یا یک دکتر جدید برای بچه ها معرفی می کرد، یا ازفلان مقاله که در فلان روزخوانده بود که در باره بیماری بچه هایم نظریه های مختلف داده بودند داد سخن می داد.اگر هیچ حرفی نداشت شروع می کرد از فلان مهمانی نامزد دخترش یا فلان رستوران یا جاهای دیگری که به واسطه بچه های مریضم رفتنشان برایم مثل خواب و خیال شده بود وراجی می کرد. باری ، گوشی را برداشتم. بعد از بیست دقیقه به صحرای کربلا زدن، بالاخره رفت سر اصل مطلب. کل صحبتش سه دقیقه هم بیشتر طول نکشید. ولی نزدیک یک ساعت بعد از آن کنار تلفن چمباتمه زده بودم و فکر می کردم به حرف هایش ، و قتی به خودم آمدم که دیدم از سنگینی وزنم پای چپم بی حس شده و من هنوز دارم با سنجاق سر اشکی که روی تلفن افتاده را خط خطی می کنم. اولش که دعوتم کرد، بیشتر از خوشحال یا ناراحت شدن تعجب کردم، چهار سالی می شد که به خانه شان نرفته بودیم، دفعه آخری که آنجا بودیم، احسان همه اسباب بازی های افسون را از بالکن به داخل محوطه پرت کرده بود.افسون هم به حالت گریه به طرفش آمده بود که احسان با یک ضرب دست نقش زمینش کرده بود.می دانستم که بچه ام دست بزن ندارد. احساس عدم امنیت باعث میشد که بیش از حد در دفاع از خودش وسواس به خرج دهد، خواهر شوهرم در حالی که روی دست ورم کرده افسون گریان و نالان یخ میگذاشت مرتبا تکرار می کرد که چیزی نشده مامان، بازی اشکنک داره.سر شکستنک داره. ولی دخترک حالیش نبود.مرتبا تکرار می کرد دیوونه روانی، همه عروسکمامو خراب کرد.می دانستم که شوهرم به کلمه دیوانه حساس است.رفتم طرف افسون که نوازشش کنم  که با بی ادبی دستم را پس زد.. خواهر شوهرم یک نیشگون محکم از بازویش گرفت و گفت : بی ادب این چه طرز رفتار با بزرگتره؟؟ هنوز جمله اش تمام نشده بود که شوهرش  ایرج که از وقتی ماجرا اتفاق افتاده بود بی وقفه سیگار دود می کرد  سر زنش محکم داد کشید: به چه حقی بچه منو می زنی؟؟ این را که گفت انگار دنیا رو روی سرم خراب کردند..یک نگاه به احسان انداختم. کنار آرمان نشسته بود و شیرینی می لمباند.. انگار نه انگار که باعث شده من توی وضعیتی باشم که آرزو کنم زمین دهان باز کند و مرا داخل خودش ببلعد، دیگر نفهمیدم چه کار کردم.. نفهمیدم چند تا چک و لگد بود که نثار احسان کردم.. بچه ام بیچاره هیچ چی نمی گفت. با صدایش که دیگر بالغ شده و کلفت بود  مثل زمان پنج سالگیش گریه می کرد..یک لحظه بغض بر خشمم غلبه کرد. بچه معصوم بی گناهم..کنارش روی زمین زانو زدم و باران مشت و لگد بود که نثار خودم کردم..صدایم از پس ضجه ها نا مفهوم شده بود.. من کثافت..من بی رحم کثافت.. من عوضی آشغال..نفهمیدم کی دست و پایم را گرفته بود.. هیچ چیز نمی دیدم مگر قیافه یه پسر بیست ساله که جلوی ده نفر روی زمین مچاله شده بود و جیغ می کشید و گریه می کرد . این صحنه همیشه توی خاطراتم ماند.

یک نگاه به ساعت کردم و محل کار شوهرم را گرفتم.طبق معمول قرنی طول کشیدتا صدایش کنند.سرم بدجوری تیر می کشید. مختصر ومفید بهش گفتم که عقد افسانه است، می خواهند ما را دعوت کنند ولی بدون بچه ها، منتهی یک هفته قبلش خانه خواهرش دعوت شده ایم که خانواده داماد ما را ببیند و توله هایمان را، ببینند که بعدا نگویند چیزی را ازشان پنهان کرده اند، بعدا افسانه سرکوفت نخورد که دنگلو دیوانه های فامیل را ازشان مخفی کرده است، البته گویا شاه داماد می داند، ولی فعلا آتشش تند تر از این حرف ها هست، آزمایش ژنتیک هم که مشکلی نداشته، فقط به قول شوهر خواهرم ما باید تشریف بیاوریم تا خانواده داماد زودتر از مهمانی با ما و هم با بچه ها و وضعیت خاصشان بیشتر آشنا شوند، به عبارتی دسته سیرک راه بیندازیم تا حسابی نگاهمان کنند، بعد وانمود کنند که همه چیز عادی است ، وقتی که بچه ها رفتار های هیستریکشان شروع شد لبخند بزنند و بگویند که پسر بچه ها شیطنتشان صبر ایوب می خواهد و از این جور خزعبلات. انگار نه انگار که دوتا بیمار روانی می بینند، با پسر بیست ساله و پسر شانزده ساله مثل بچه های مهدکودک رفتار می کنند، ولی به پسر خواهر شوهرم که دو سالی از احسان من کوچکتراست ،آقای مهندس بگویند، و ازش در باره درس و دانشکده بپرسند.نه نمی توانستم. شوهرم که از لحن من بوهایی برده بود با احتیاط پرسید: بچه ها لباس مناسب دارند ؟ سرش غریدم که آره! دارند ولی بهتر است که لباس مهمانیشان را سر قبر من تنشان کند، چطور خجالت نمی کشد که بعد از این همه بی احترامی از خودش و خانواده اش یک سیرک سیار بسازند؟؟ بعد از یک ربع بحث و جدل بی حاصل گوشی را به زمین کوبیدم، فایده ای نداشت.

می دانستم که پول هایی که چهار چپ و راست از خواهرش برای دوا درمان بچه ها قرض می گیرد و پس دادنش با خداست ، کافی است که آن شب لعنتی ما را به آنجا بکشاند.. وای. اصلا حوصلا مهمانی نداشتم. چند وقت بود آرایشگاه نرفته بودم؟؟ بچه ها به جهنم.. خودم چه لباسی بپوشم؟ رفتم دستشویی که خودم را ببینم. آینه میز آرایش را دو سالی می شد که آرمان با کله شکسته بود. ابروهای پاچه بزی را می شد کاریش کرد.. ولی این چروک های زیر چشم را چه کار کنم؟ به غبغب آویزانم دست کشیدم..دختر بهجت خانم دیپلم آرایشگری اش را تازه گرفته بود. شاید می توانست طور آبرومندانه ای صورتم را سرو سامان بدهد..و صد البته مو هایم را.. موهای سرم از ریشه سفید و سیاه بیرون زده بودند. و هیچ تناسبی با مش کرم رنگم که حالا به زردی می زد نداشتند.. رفتم به طرف جالباسی و مانتو و رو سری ام را بیرون کشیدم..یک بار دیگر از آیینه آسانسور نگاهی به خودم انداختم و زیر لب گفتم دیدن این قیافه هم کفاره می خواهد .طبقه چهارم خانه بهجت خانم این ها بود. فکر کردم اول ازش بخواهم پیرهن یشمی اش را یک شب قرض بدهد یا اول ببینم دخترش می تواند  موهایم را درست کند که دیدم از پایین صدای آرمان می آید.. مگر یک ساعت پیش سرویس نیامده بود دنبالش؟

طبقه چهار نگه داشت. داخل آسانسور ماندم و  دکمه همکف را فشار دادم. پیکان سفید همراه با آقا داوود راننده شان پایین وایستاده بود..سری تکان دادم و گفتم : مدرسه تعطیل بود ؟ پس کو احسان؟ پیاده شد و من من کنان گفت : والا آبجی چی بگم. پسرتان توی ماشین کار خرابی کرده، مدرسه گفتن برش گردانم خانه. راستش من داخل ماشین رو هم نمی دونم چی کار کنم. بویش آدم را خفه می کند..اشک دور چشم هایم حلقه زد..دستم را محکم توی سر آرمان کوبیدم..من از دست تو چیکار کنم ذلیل شده خیر ندیده؟؟..صدای جیغ پسرم ساختمان را برداشت..

نظرات 68 + ارسال نظر
سلام همسایه‌ها پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:17 ب.ظ http://rezatehranii.persianblog.ir

یا آلبالو خانوم!!
به چشمان ما رحم کن.التماس می‌کنم یک درجه درشت‌تر بنویس.من هم به جاش لینکت کردم

شیوا پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:51 ب.ظ http://sheved.blogsky.com

من دیگه کم کم دارم قاطی می کنماااااااا !!! زودباش اینا رو یه جایی برسون داستاناتو حیفه فقط تو همین وبلاگ باشه . خداییش حیفه .

خانوم لنگ دراز پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1386 ساعت 03:50 ب.ظ http://zanboor.blogfa.com

آلبالو جونم تو خودت یه دونه ایی به خدا!!! وای کلی خندیدم٬ آخه میدونی چیه؟ من بچه که بودم از اسمم بدم میومد و دوس داشتم اسمم گیلدا باشه:)) اتفاقن یه مدتم ملتو مجبور کرده بودم گیلدا صدام کنن :ی حالا از قول من این گیلداتونو بماچ

فیلدوست پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1386 ساعت 06:18 ب.ظ http://philldoost.blogfa.com

سلام آلبالو
۱.فونت نوشته هات رو یه کم ببر بالا. من بعد اون قضایا کلی چشمام ضعیف شده..!
۲. نه نترس تو رو نمیان بگیرن.اون مزه ی آلبالو یه چیز دیگه بود غیر قابل توصیف...
۳. این مضروب کردن بچه ات بسیار شنیع بوده. میدونی طبق کنوانسیونهای بین المللی حقوق کودکان می تونه علیه تو اقامه ی دعوا کنه..؟(شیرین عبادی)

سامی مجابی پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1386 ساعت 11:16 ب.ظ http://360.yahoo.com/sami_mojabi

سلام،

خیلی صحنه رو ملموس تصویر کرده بودی... ولی موندم، این سوژه ها رو از کجا گیر میاری؟ این داستان رو از زندگی کسی گرفتی؟ خیلی دلگیر بود... اعصابم برای نیم ساعت خورد بود... سوژه خیلی بکریه... مادر بودن همین جوریش سخته، چه برسه به اینکه بخواد بچه هاتم اینجوری باشن...

اگر دنبال سوژه اعصاب خورد کن مثل این میگردی، جدیداً یه فیلم مستند دیدم، همین قدر اعصابم خط خطی شد! به اسم Bangkok Girl ساخته Jordan Clark... از YouTube میتونی بگیریش...
به نظرم بد نیست رو شخصیت Pla (تو همین مستنده) کار کنی...

موفق باشی...

[ بدون نام ] شنبه 15 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:55 ق.ظ http://sfandiary.blogsky.com

دارد کنار پنجره هی آه می کشد
از چشمه های اشک خودش کار می کشد
با حلقه های خسته ی این دودهای داغ
بین خودش و آینه دیوار می کشد

هی میزند به این درو آن در که پا شود
از این طلسم لعنتی بد جدا شود
بود و نبود او به کسی بر نمی خورد
می خواهد از ادامه ی بودن رها شود

می ترسم از تداوم این حس که خسته است
در چشم های قهوه ایش غم نشسته است
مثل درخت خشک و اسیری و که ریشه اش
مرده ست و ساقه هاش یکا یک شکسته است

بهانه، کمی کدر شده ، نه ... عادلانه نیست !
از زندگی ، حیات ... نه اصلا نشانه نیست !
شرمنده ام ادامه ی این شعر منتفی ست
باور کنید مرده و این ها بهانه نیست ... !

سمیر شنبه 15 دی‌ماه سال 1386 ساعت 03:40 ق.ظ http://kaftarenameresoon.blogfa.com

آلبالو تنبل شدیا. خوب بیا بنویس دیگه دلمون آب شد. راستی سلام.
نه بابا من زن گرفتنم کجا بود. گیریم اصلاْ قصدشم داشته باشم. کدوم پدر عاقلی حاضر دخترشو دست من بسپره. به یه بازی دعوت شدم که بعد از نوشتنش خودم یه نگا کردم گفتم همه این کارا رو من کردم؟؟ دعوتت کردم دوست داشتی بازی کن. میتونه بامزه باشه.

مطرود شنبه 15 دی‌ماه سال 1386 ساعت 08:57 ب.ظ http://www.matrood.blogsky.com

سلام به میترای عزیز
مثل همیشه طولانی بود و مثل همیشه اصلا خسته نشدم از خوندنش
خیلی روان و قشنگ مینویسی
راستی یا یک آهنگ جدید آپ کردم که دوست دارم بعد از شنیدنش نظرت رو بدونم
با سپاس .. مطرود ...

زیتون یکشنبه 16 دی‌ماه سال 1386 ساعت 08:11 ق.ظ http://www.zatun.persianblog.ir

اقتصاد واصفهان ، وای ! این خانومای اصفهون چیقدر خوب زندگیی دارندهیچکدامشون نه تا هوو ندارندفقط آقای گرفتار9تا فرزند داشت.اما امروز نمیشه که اونها هوو نداشته باشند ازغافله خیر عقب می مانند!!! بیایید بریم زن بستونیم ، زن کردی‌ بستونیم ، نه یکی ، نه دوتا،‌ که نه تا[به تعداد دولت نهم که لایحه عدم رضایت زن اول را تقدیم مجلس کرده است ] ، سه تاش برازمستون ، 6تاش مال تابستون .

زیتون یکشنبه 16 دی‌ماه سال 1386 ساعت 08:12 ق.ظ

فرهنگ گیوه چی به کردستان نرفت هنررقص کردی به قم آمد


درآخرین عروسی که میهمان بودیم عزیزم گفت برای‌ اولین بار درمجلس به سبک کردی‌ می رقصیدیم دست درکمرهم ودسته جمعی. گیوچی(مصباح یزدی)وهیئت کربلائی های‌ مقیم قم طرفداراسلام خوئی ، مدام تلاش میکنند بین برادران وخواهران طرفدارتسنن محمدی وتشیع علوی اختلاف ایجاد نمایند یا به تعبیری ، بین طرفداران اسلام امام خمینی تفرقه بیندازند.ولی این روش آنها بردی نداشته که هیچ ، بلکه سرکنگبین صفرا فزوده ، هنررقص مناطق کردی که بسیاردلپذیرونشاط بخش است به قم آمده . چند سال قبل هم روزنامه جمهوری اسلامی به روش غرب درمهندسی ساختمان ونمای شیشه ای‌ حمام درداخل اتاق خواب انتقاد کرده بود اما این فرهنگ امروزه قم را درنورده دیده ولذت همسران ازهم را افزایش داده است .

زیتون یکشنبه 16 دی‌ماه سال 1386 ساعت 08:14 ق.ظ http://www.zatun.persianblog.ir

پسره توکوچه دختره رو میگیره می بوسه !؟دختره به پیغمبرشکایت میبره .پیغمبر به پسره میگه تو این کارو کردی ؟پسره ازترس میگه آره یا رسول الله ، حاضرم قصاصم کند!؟ پیغمبر خندش میگره میره!(حجة الاسلام فرحزاد) پیغمبر اینطوری حرمت بوسه رو نگه میداره اما دولت نهم طرح امنیت اجتماعی رو برای اجرا ابلاغ میکنه وجلو تلوزیونهای همه دنیا دختره رو میگرن میزنن.الان که موقع انتخابات شده به یاد رأی مردم افتادند دولت میگه کی بود کی بود مانیودیم یا دتونه یک سخنرانی توهمدان که دوتا کلمه ناجور داشت ساده لوحان تأثیرپذیر ازحجتیه ای های حکم اعدام مالش صادرکردند ودنیا رو پرازسروصداکردند . به نظرشما استراتژی پیغمبر بهتربود یا دولت نهم !!!


بابا نوئل یکشنبه 16 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:30 ب.ظ http://www.star0.blogfa.com

سلام سلام دوست عزیز

خوبی؟


به به چه اپ نازی کردی گلم



خیلی قشنگ بود


.........................................



من زن می خوام




من اپ پ پ پ پ پ پ پ کرررررررررررررررررردم



منتظرتم




بیا یاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا





موفق باشی



بابا نوئل



بابای

شارونا دوشنبه 17 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:19 ق.ظ http://shaarona.blogfa.com

سلام میترا جوونم.خوبی دخمل خوچگل؟ دلم برات تنگ شده کللللی.:-* :-*

زیتون دوشنبه 17 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:30 ق.ظ http://www.zatun.persianblog.ir

اگر... نیاز به مشاوره داشتند بگو مثل اون اصفهانیه که 33پل را ساخت این کامنتو بگیرند زیربغلشون وبخونند تا اقتصادشون ووقتشون تومشاوره ها ی ساعتی بیست هزارتومان نگذرد آخرش هم نتیجه ای که میخواند نگیرنداول این کامنت بعد مشاوره:
هنر زن (قسمت چهاردهم) دانش زناشوئی- وب نوشت شادابی که لینک http://shadabi.blogsky.com/است نویسنده اش رفتارشناس امور زناشوئی می باشد مطالبش کاربردی‌وقابل استفاده خانواده ها می باشد فهرست مطالب چنین است
هنرزن (قسمت پانزدهم )نشاط جنسی - بهترین کتاب تخصصی و روان شناسی شیعه دربازارکتاب ایران کتاب نشاط جنسی بانوان است.این کتاب درلینک خانواده درمانی http://ham3ar.persianblog.ir/ درج است در این کتاب به تحلیل روان شناسی سخنان پیغمبرو ائمه معصومین درامورزناشوئی پرداخته است . جفت باید بر مثال همدگر / در دو جفت کفش و موزه در نگر/ گر یکى کفش از دو تنگ آمد به پا/هر دو جفتش کار ناید مر تو را

صادی دوشنبه 17 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:02 ب.ظ http://Dodkadeh.persianblog.ir

سلام میترا جان
۱. من هنوز جواب سوالم رو بهم ندادی
۲.روز برفیت مبارک

مهستا دوشنبه 17 دی‌ماه سال 1386 ساعت 07:11 ب.ظ http://mahasta.com

عزیز دل هنوز که قصه خواهر شوهرت رو آنتنه... منتظریم جدید بنویسی گلو

iovsasg شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:22 ب.ظ http://egmbmsbrbqav.com/

9WgEPU <a href="http://lmmuqxyqrwcb.com/">lmmuqxyqrwcb</a>, [url=http://gptqzimdmdzo.com/]gptqzimdmdzo[/url], [link=http://igrtlrgyabjm.com/]igrtlrgyabjm[/link], http://gvzlszityotq.com/

پژمان دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:38 ب.ظ

خاک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد