سلام.. 

 

خوب خیلی وقت بودش که قول داده بودم بیام اینجا و یه دل سیر درد دل کنم.. نه این که وقت نمیشدا!‌ دل و دماغشو نداشتم.. راستش الانم حال ندارم بنویسم.. دوباره رفتم تو اون لاکی که پروفایل فیس بوک دی اکتیو کنم و برم تو خودم برا یه زمانی..فقط یه تلنگر کوچولو لازم داشتم که اونم خداروشکر امشب اومد سراغم..   

 

جاتون خالی اینجا هوا عالیه.حتما ایران خیلی بهتره ولی اینجا ام ای بدک نیست.. امروز برا اولین بار گرمم شد . خوب باید بگم که آلبالو اصلا یه روز فکرشم نمی کرد که پاش به کارخونه و کارگر و سر عمله باز شه ولی قدرت خدا این روزا با همشون دمخور و همپیاله شده.  یعنی اون آقاهه که جلیقه رو تن آلبالو کرد و کلاهو بهش داد این گفت یا خود خدا! من زنده از این سایت بیرون نمیام!  

می دونی.. همه مستر یه طرف این کار کردنه یه طرف دیگه.. شماها که دیگه غریبه نیستین من اول یه موضوع خیلی سکزی و ساده و هلو ورداشته بودم با یه استاد مامانی که کمتر از ۸۰ به من نداده بود تا حالا. ولی دین بخشمون ( نمیدونم دین هست یا نه ولی خیلی کارای دانشجو ها با اونه)‌ گفتش که یو کن دو ا لات بتر و از این صوبتا.. اینه که آلبالو باید بره تو یه شهر مامانی کوچولو به اسم چستر و توی اینداستری جفتک بپرونه.. حتا اونقده وقت نداره که بگه هوم سیکه و دلش مامان باباشو میخواد با بام تهران و نیلو و الوچه..حتی یادش رفته که قبلنا چه جوری مینوشت. یادش رفته که چه قدر براش مهم بود که شکمش تخت باشه همیشه .. که ابروهاش لنگه به لنگه نباشه..که چه میدونم شبا قبل خواب کرم شب بزنه و از این قرتی بازیا.. حالا فقط تنها چیزایی که مهمه خوردن .. نخوابیدن و سر در اوردن از یه مشت داکیومنت بی ربط کارخونه است.. و مهم تر از همه کنار اومدن با این داستان مزخرف فراموش کردن خیلی چیزا و عادت کردن به ایگنور شدن باشه ..